خداحافظ
ز چشم حیله و افسون تو برداشتم شوق نگاهم را
و آن تاجی که از گلهای لادن در بهار عشق تو،
از خون چشمانم بپروردم
به یک افسون بی پایان و سرگردان خزان کردم
نه تنها عشق تو ، هر عشق دیگر را به دل کشتم
و تنها می روم این راه را با دیده ای پر خون
اگر اشکی پدید آید از این رفتن
بدان هر قطره اش پیمانه ی اندوه خون بار است
خداحافظ... خداحافظ
تو ای همداستان بی وفای من
خداحافظ... خداحافظ
تو ای همصحبت دیر آشنای من
خداحافظ
دگر با تو سرود آشنایی را نخواهم خواند
و خود با کوله بار خاطراتم در دل صحرا سوی آینده خواهم رفت ...!!